از نان بلوط تا نان گندم
(مصاحبه کننده: مرجان صادقی) پدر بزرگ من متولد ۱۳۲۲ است یعنی در شناسنامهاش این طور نوشته شده است. آخر آن زمان ها کسی به شناسنامه زیاد اهمیت نمیداد و کد خدا برای افراد ده ،سن تعیین میکرد .سن پسرها را به دلیل نرفتن سربازی کوچکتر میگفت و سن دخترها را به خاطر ازدواج بالا میگرفت .خلاصه که هرکی هرکی بود . این داستان به دورهی پهلوی دوم مربوط است و تاریخ دقیقی از آن در دست نیست.
ده ما که ابهر نام داشت در شهر زنجان واقع بود. من آنجا زندگی میکردم تقریبا تا سن ۱۴ سالگی که بعد به تهران آمدم. آن زمانها درست کردن تنور وظیفهی زنها بود و مردها دخالتی در درست کردن آن نداشتند. آن طور هم نبود که هر زنی بلد باشد بعضی از زن ها بلد بودند و سعی میکردند به زنهای دیگر یاد ندهند چرا که هم ارج و قرب را برای خود نگه دارند و هم برایشان کسب در آمدی بود. با این که پول جریان داشت اما زن ها بیشتر مبادلهی پایاپای انجام میدادند مثلا زنی که میآمد و نان میپخت به جای دستمزد برای خود چند عدد نان بر میداشت. در ده ما خالهی من بلد بود که تنور درسته کند و نان بپزد و حتی نان پختن هم کار هر زنی نبود و بعضی از زنها بلد بودند که نان بپزند. بعضیها بلد بودند که دار قالی بپا کنند. خالهی بزرگ من بلد بود که تنور علم کند ولی مادرم بلد نبود. مادرم قابله بود و بچه به دنیا میآورد در ضمن این را هم بگویم که این جور کارها را افراد خاصی یاد میگرفتند یعنی قشر بالا مثل دختر کدخدا و یا کسانی که از وضعیت مالی خوبی بر خوردار بودند می توانستند این شغلها را داشته باشند.
نان همیشه نان لواش نبود. یادم میآید آن زمان نان خوردن سطح مالی و اقتصادی خانوادهها رو نشان میداد. ارباب و افرادی که سطح مالی بالایی داشتند مثلا چند جفت زمین و گاو و گوسفند داشتند از نان گندم استفاده میکردند. کسانی که کمی از این موقعیت پایینتر بودند سبزی صحرایی میچیدند خورد میکردند سیب زمینی ریز را با پوست می پختند و بعد با پوست می کوبیدند و با این سبزی صحرایی مخلوط میکردند و در هر ۵ کیلو یک کیلو آرد میزدند. این نان آن قدر بد مزه بود که خدا میداند. بعد هر ده روز یک بار نان پخته میشد. دیگه ببینید این چه جور نانی بود. از آن یک خورده پایینتر، نان جو رو اسیاب میکردند و با سبوس نان آن را می پختند و میخوردند. از آن هم کمی پایینتر ارزن میخریدند و ارد میکردند و با آن نان میپختند اگر آن را هم نداشتند از بلوط استفاده میکردند. بلوطها را می چیدند می و آرد میکردند و نان میپختند.
توی ده یه پسر بود به اسم علی ،دوست و هم بازی من بود . نان آنها ارزن بود .و در تمام زندگی یک الاغ داشتند. اسم پدرش محمد بود که ما ممد اقا صداش میکردیم. پدرش دوست داشت که پسرش با مدینه دختر آقا سید عباس ازدواج کند. چون آنها از نظر مالی و اعتباری بالاتر بودند و چون مادر بزرگ علی، زن آقا سید عباس بود سید عباس نمی توانست بگوید که من دختر نمیدهم. ممد اقا پیش من آمد و گفت به علی بگو دختر سید عباس را بگیرد.
من رفتم با علی صحبت کردم و گفتم مدینه دختره خوبی است و با او ازدواج کن.
علی گفت: نه من زن نمیخواهم و خلاصه بعد از کلی حرف و شوخی گفت: دختر سید عباس را که قطعا نمیگیرم. وقتی پرسیدم چرا گفت: اولا که مدینه ،دختر آقای سیدعباس است (با تاکید) وقتی میخواهد به مستراح برود من باید بروم آفتابهاش را پر کنم. آقا سید عباس خانهی من بیاید باید بالای خانهام بشیند و من خانهاش بروم باید پایین خانهاش بنشینم. دایم به حال تحقیر به من نگاه میکند. من دختری میخواهم که شب زنم شود و روز برادرم. روز با هم کار کنیم شب که به خانه میآیم غذا درست کند لباسهایم را بشوید و غیره من همچین زنی میخواهم. من گفتم: خب حالا چه کسی را میخواهی؟ علی گفت :دختر قباد، لیلا
وقتی به ممد اقا گفتم خیلی ناراحت شد چرا که قباد در زندگی هیچی نداشت. ممد اقا حداقل یه خر داشت اما او در زندگی حتی خر هم نداشت. ممد اقا یک طویله داشت اما او این را هم نداشت. تنها چیزی که داشت یک اتاق ۶ متری بدون در که گلیم کهنهای به عنوان در به آن آویزان کرده بود و یک دختر داشت که خیلی قشنگ بود. تقریبا از اتاق آنها تا دسشویی ده دقیقه راه بود .این قدر فقیر بودند که نان بلوط میخوردند. خلاصه ممد اقا با اکراه قبول کرد و به من گفت ما پول نداریم عروسی بگیریم اگر داری ۱۰۰ تومان به من قرض بده عروسی علی را بگیرم (.منم قرض دادم . پول من را هم پس دادند .)
علی و لیلا عروسی کردند. یک هفته بعد از عروسی لیلا به مادر شوهرش میگوید به اقا بگو من میخواهم با او حرف بزنم کادو نمیخوام کارش دارم (ترکها رسم دارند عروس روسری جلوی دهانش می بندد و تا کادو نگیرد حرف نمیزند)
ممد اقا گفت باشه .گو بیاید ببینم چی میگه. لیلا میگه آقا الان زمستان سرده از الاغ هم که استفادهای نمیکنی. میخواهم ازتون خواهش کنم این الاغ را بفروشید و برای من یک مقدار نخ بخرید قول بهت میدهم بعد از عید یک الاغ بخری.
ممد اقا تعریف کرد که من دلم به حالش سوخت رفتم خر را فروختم و برایش نخ خریدم. رفتم دوری داخل ده زدم آمدم دیدم توی خانه صدای تق و تق میاد. رفتم دیدم فرش می بافد. حالا در ده ما فقط دو نفر بلد بودند دار قالی ببندند که دوتومان هم میگرفتند یک دار قالی می بستند. ممد آقا از زنش می پرسد کی دار قالی را بست زنش میگه هیچکس دختره خودش بست.
ممد آقا میگفت یک ماه بعد یک لنگه قالیچه اورد گفت: آقا این را ببرید هیدج (یه روستای بزرگ بود که خرید و فروش معمولا آن جا انجام میشد). این قدر میخرند این فرش را بفروشید و برای من نخ بخرید بعد مایحتاج زندگی را بگیرید. ما بقی پول هم این قدر میشود.
گفت رفتم هیدج ،دیدم راست میگوید به همون مقدار فروختم و چیز هایی که میخواست را خریدم و مابقی پول را گرفتم و آوردم و گفتم .این نخ و این هم باقی ماندهی پولت. همچین با یک حالتی که ناراحت شدم گفتم، دستم خالی بود . .
گفت: نه این را شما پیش خودت نگه دار . پیش شما باشه.
یک ماه بعد دیدم که دوتا قالیچه فرش برید انداخت آن جا. گفت یکی را بفروش یکی را هم بنداز زیرت داری نماز میخونی. این جا زمین رطوبت دارد و سرد است پایت درد می گیرد. خلاصه تا عید چند تا فرش میفروشد و دوتا هم به ممد آقا میدهد که زیر پایش بیندازد.
ده، دوازده روز بعد از عید میگه برو آن الاغی که فروختی به عبدالله اقا را بخر بیار. حالا هرچه قدر هم کشید روش اشکال ندارد. ممد آقا میگفت رفتم خر خودم را خریدم سه تومان اضافه بر سازمانی که فروخته بودم دادم و الاغ را آورم و حالا صاحب چند تا لنگه فرش هم هستم. خلاصه عروس فرش می بافت من میفروختم مواد غذایی میخریدم و او مرتب می گفت باقی ماندهی پول پیش خودت باشد. یک روز حساب کردم دیدم می توانیم یه گاو ماده بخریم از شیرش هم استفاده کنیم. تصمیم گرفتیم با خانومم و پسرم مشورت کردیم گفتند خوبه وقتی میخواستم بروم بخرم گفتم حالا از عروسمم بپرسم. بده.، ین کار کرده. گفتم عروس بیا اینجا بشین، من میخوام یه گاو ماده بخرم شیر داشته باشیم. گفت :حالا تصمیم گرفتید بخرید. گفتم حالا شما هم نظرت را بگو.گفت خب شما دیگه تصمیم گرفتید. دیدم که با یک حالتی میگوید که دیگه تصمیم گرفتید.گفتم نه عزیزم نظر شما برای من شرط است.گفت :خب شما میخواهی بروی این گاو را چند بخری؟ گفتم پانصد تومان. گفت خب پانصد تومان چند تا گوسفند میدهند؟ گفتم ۷ تا.گفت به نظر من اگر یک گاو خریدید و یک وقتی مرد چی؟ دوم این که گاو که پشم ندارد و ما اگر ۶ تا گوسفند داشته باشیم و یکی بمیرد ۵ تا دیگر هست. بعد این ۶ تا گوسفند ۶ تا هم بچه میزاید، پشم هم دارد و ما خودمون پشم میریسیم و برای فرش اماده میکنیم. میشه این طلا ریز. فهمیدم این حرف جالبی میزند رفتم گوسفند خریدم. یواش یواش دیگه گوسفند را فروختیم گاو خریدیم بعد یک جفت گاو خریدیم. .بعد دو جفت گاو نر خریدیم که زمین شخم بزند و بعد آمدیم بالای ده یک جای بزرگ خونه ساختیم و داخل خانه چاه زدیم . جوری که فقط خانهی ارباب چاه داشت و خانهی ممد آقا.
حالا اگر کسی عقلش را به کار بیندازد از نان بلوط به نان گندم میرسد.