بهانهای برای خانهدار شدن
(مصاحبهکننده: سمیه یاریزاده) رحمت هستم متولد ۱۳۳۰ در منطقه اهر اردبیل، پنج برادر و سه خواهر بودیم، من اولین پسر خانواده بودم وضع مالی تقریبا خوبی داشتیم کشاورز و دامدار بودیم. آن موقع بچه که چشم باز به پدرش نگاه میکرد، هر کاری پدرش انجام میداد او هم همان کار را میکرد. دختربچهها هم کارهای مادر را انجام میدادند. آن زمان حتی یک توپ هم برای بازی نداشتیم و با کمترین امکانات بازی میکردیم. یکی از بازیهایمان قایئش گوتدو (بازی با کمربند) بود، از بازیهای دیگرمان بازی با سنگریزهها بود، آنها را روی هم میچیدیم به شکل خانه و حیاط و راه درمیآوردیم و بازی میکردیم، در فصل زمستان هم تا دیروقت برف بازی میکردیم. یادم است رادیویی به رنگ مشکی داشتیم، مستطیل بود باتری میخورد و هرکس راهش به شهر میافتاد سفارش میکردیم باتری بخرد. ما بچهها با رادیو کاری نداشتیم و دست نمیزدیم، روی دیوار تاقچه داشت و رادیو را آنجا میگذاشتند و خود تاقچه پرده داشت و موقعی که استفاده نميشد پرده را میانداختند. اذان و اوقات شرعی و اخبار گوش میکردیم.
کلاس چهارم بودم که با خواهر، برادرها و دوسه تا از همکلاسیهایم در خانه یکی از اقوام جمع شدیم. مامانش خانه نبود، با هم بازی میکردیم. رادیوی آنها مدل دیگری بود، آوردیم و دستکاری کردیم. دکمههایش را زدیم تا ببینیم چطوری کار میکند. بعد از مدتی نتوانستیم خاموشش کنیم، از ترسمان رادیو را اینور آنور قایم کردیم ولی صدایش خیلی واضح میآمد. آخر سر زیر لحاف قایمش کردیم یک ساعتی برای خودش کار کرد تا بالاخره مادرش به خانه آمد و صدا را شنید. مرتب سوال میکرد که چه کسی مشغول حرف زدن است وصدا از کجا میآید، اما هیچکدام چیزی نگفتیم. خلاصه گشت و از زیر لحاف رادیو را پیدا کرد. ما داستان را گفتیم، به ما خندید و رادیو را خاموش کرد.
اون زمان روشنایی هم نداشتیم، روزها هیزم جمع و در اتاق چاله درست میکردیم و شبها در چاله آتش درست میکردیم، هم از گرما و هم از نور آن استفاده میکردیم، در تابستان هم با اینکه داخل اتاق گرم میشد اما چاره نبود، همه اهل خانه مینشستیم و رادیو گوش میدادیم، البته چون فارسی بود، همه متوجه نمیشدیم ولی وقتی ترانه ترکی باکو را پخش میکرد همه گوش میدادیم. وقتی برنامه فردا را اعلام میکرد که فردا فلان موقع دوباره برنامه داریم ما از صبح به کارهایمان میرسیم و خودمان را بخانه میرساندیم تا گوش بدهیم. بزرگتر که شدیم موقع بیرون رفتن و کار کردن در مزرعه و سر زمین نیز رادیو را با خودمان میبردیم و گوش میدادیم.
در دوران نوجوانیام برای کار به کوه رفتم و به مدت هفت هشت ماه، از کوه تا روستاهای مختلف کانال آب میکندیم به آن (تراب آرخی) میگفتند ، تراب اسم شخص شروعکننده کار و آرخ بمعنای کانال است. از صبح تا شب درگیر کار بودیم شاید حدود سیصد نفر بودیم که هرکدام قسمتی را با بیل میکندیم گاه زمین گلی بود گاه خاکی و گاه سنگ و شن، میگفتند با انتقال آب از این کانال ها به.مناطق مختلف همه خاکها حاصلخیز میشوند و مراتع تبدیل به مزارع خواهند شد. رادیو نداشتیم برای همین، موقع استراحت یکی از مردهایی که با ما کار میکرد داستان اصلی کرم را برایمان میخواند همه سکوت میکردیم و گوش میدادیم و گاهی از داستان و مصیبتهایی که این عشاق برای رسیدن به هم کشیده بودند دل سیر گریه میکردیم و دوباره به کارمان ادامه میدادیم.
عمر رادیو به سلیقه نگهداری هر کسی بستگی داشت. رادیو ما حدود ده سال کار کرد و نزدیک دهه چهل، رادیو دیگر از مد افتاد و پرت میشد این طرف و آن طرف تا از بین رفت. پدرم ضبط صوت خرید، خرید ضبط صوت برای خانوادهها سخت بود و پرداخت این هزینه سخت بود ولی پدرم همیشه در خانه مقداری پول که بتوان با آن یک مجلس عزا یا عروسی راه انداخت داشت، همیشه در خانه نان و قند و چای به اندازه چند ماه بود، میگفت هر لحظه ممکن است کسی فوت کند و مهمانهای زیادی بیایند برای همین آدم باید همیشه آماده باشد. ضبط صوت علاوه کاربرد رادیو صدا را نیز ضبط میکرد. یک بلندگو به آن وصل کرده بودم و جلو خانهمان درختی بود که بلندگو را به آن وصل کرده بودم و هر برنامه بود با بلندگو صدایش در روستا پخش میشد و همه گوش میدادند.
از سال ۴۳ تا ۴۸ در تهران کار بنایی میکردم. باچند نفر یک اتاق کرایه کرده بودیم و رادیو نداشتیم و وقتی هم برای گذراندن اوقاتمان با رادیو نداشتیم. موقعی که از کار می آمدیم خسته بودیم و استراحت میکردیم. سال ۴۸ هم به سربازی رفتم وقتی برای مرخصی میآمدم بیشتر به اخبار رادیو گوش میدادم برنامه و ترانههای باکو را گوش میدادم و حفظ میکردم. داستان های امیر ارسلان و شاه اسماعیل را گوش میدادم که باعث شده بود با ادبیات آشنا شوم. حرفها و منشها و پهلوانیهایشان بر من تاثیر میگذاشت و گاهی در جمع خانوادگی و یا وقتی که به زمین کشاورزی ميرفتم اینها را میخواندم و همه خوششان میآمد و میگفتند مثل بلبل چه چه میزند. خانمها هم در خانه فرش دستباف از دیوار آویزان میگردند و به ترانههای ترکی گوش میدادند. با کمک رادیو، اسم شهرها و مملکتهای دیگر را شنیدیم و متوجه شدیم که مملکت و آبادانی دیگری هم جز روستای ما هست. سال پنجاه بیشتر اخبار گوش میکردیم و هر کسی هم رادیو نداشت به خانه ما میآمد. موقع پخش رادیو کسی حق حرف زدن نداشت، آن موقع بیشتر خبرها و صحبتها درباره نفت بود.
بعد از سربازی با دختری از فامیلهای پدرم ازدواج کردم و در یکی از اتاقهای خانه پدریام چند سالی زندگی کردیم. همگی از رادیو خانه پدری استفاده میکردیم ، من ترانههایی را یاد گرفته بودم را گاهی در مجالس و عروسیها میخواندم. وقتی صاحب چند فرزند شدم برای خودم در روستا خانهای ساختم و از خانه پدرم درآمدم ، دیگر نوبت برادران کوچک ترم بود تا عروسی کنند و در یک اتاق خانه پدری زندگی کنند. یک رادیو برای خانهمان خریده بودم و همیشه از رختآویز روی دیوار آویزان میکردم. یکبار از سر زمین به خانه آمدم تا اخبار گوش کنم. رادیو کار نکرد. از خانمم پرسیدم گفت از دستش افتاده. چند بار باتریاش را عوض کردم کار نکرد، رادیو برایم انگار یک دنیا بود و وقتی کار نمیکرد خیلی اعصابم خرد میشد با زنم دعوایم شد.
بعد از مدتی با همسرم برای مجلس ختم به روستایی دیگری رفتیم. پنج تا بچههایم درخانه تنها مانده بودند. شب هنگام صدای مردی میآید و همهشان از خواب بیدار میشوند و فکر میکنند دزد آمده. دختر بزرگم که ده ساله بود ساتور برداشته بود، یکی دیگر چوب برداشته بود و دیگری فانوس. میگفتند بقدری ترسیده بودیم که به وقت الان شاید نیم ساعت طول کشید تا در اتاق را باز کنیم و به راهرو برویم، سگمان هم که صدا را شنیده بود احساس خطر کرده بود و خودش را به پنجره میکوبید و پارس میکرد. بعد کلی ترس خودشان را به در آن اتاقی که صدا می آمده رسانده بودند و چند بار به در کوبیده بودند و متوجه شده بودند که صدا قطع نمیشود. بعد از کلی ترس خلاصه دختر بزرگم به داخل اتاق میرود و همه بچه ها هر کدام از گوشه لباسش گرفته و بدنبالش رفتند وارد اتاق که شدند که متوجه صدای حرف زدن دو نفر شدند. گشتند و فهمیدند صدا از رادیو است خود بخودی شروع کرده بود به کار کردن تا صبح به داستان ترسشان خندیده بودند و وقتی هم که ما بخانه آمدیم رادیو را آوردند و با خوشحالی گفتند که رادیو دوباره کار میکند من هم بسیار خوشحال شدم.
آن زمان تمام خبرهای انقلاب و جنگ و آژیر جنگ را از رادیو میشنیدیم. مقام شجریان را نیز گوش میدادم و بسیار دوست داشتم. سال ۶۹ تلویزیون سیاه و سفید خریدم چهار گوش و به رنگ طوسی بود دکمههایش لمسی بود و به آن دکمه اتمی میگفتند. همه با تعجب میگفتند تلویزیون رحمت دکمه ندارد فکر کنم ۱۲۰۰ تومان خریدم. با دیدن تلویزیون همه در خانه از خوشحالی قیامت بپا کردند، آشنا و فامیل برای چشم روشنی ماست و کره محلی و پنیر میآوردند، یک قاب پلاستیکی بیرنگ خریدم و روی صفحه تلویزیون میگذاشتم تا تلویزیون کثیف نشود و چیزی به آن برخورد نکند و صفحه تلویزیون نشکند. دو اتاق نشیمن داشتیم و یک اتاق بزرگ که برای مهمان بود تلویزیون را روی تاقچه اتاق مهمان میگذاشتیم ، چون هر زمان برنامه پخش نميشد، موقعی که برنامه داشت میرفتیم تو اتاق مهمان و نگاه میکردیم، روی تاقچه میگذاشتم تا بچهها دستشان به آن نرسد.
برای همه ما جالب بود برنامههایی که از رادیو گوش میکردیم الان تصویرش را میبینیم. همه با ذوق نگاه میکردند. مادربزرگم وقتی جلو تلویزیون مینشست میگفت این مرد منو نگاه میکند و سریع روسریاش را مثل روبنده جلوی دهانش میکشید و فقط چشمانش معلوم میشد. سال هفتاد و یک برای کار کردن خانهام را به اردبیل بردم یک زیر زمین اجاره کردم. بچهها در طول روز کارتون میدیدند و همسرم هم فیلم ها را نگاه میکرد. اولش از من میپرسید که چه چیزی بهم میگویند من هم میگفت، ولی رفته رفته فارسی را متوجه شد، البته زنها خیلی برای تماشای تلویزیون زمان صرف نمیکردند چون باید کارهای خانهشان را تمام میکردند و فرش میبافتند، وقتی پدر و مادرم از روستا میآمدند به همسرم خرده میگرفتند که چرا تلویزیون نگاه میکنی زن باید کارهایش را انجام دهد، روی جعبه چوبی میوه روسری انداخته بودم و تلویزیون را روی آن گذاشته بودم، آنتن هم بالای پشت بام وصل بود و گاهی اوقات که موقع تماشای تلویزیون آنتن خراب میشد و برفک نشان میداد همه دغدغهشان درست کردن آنتن بود، اگر هم خراب میشد کلی برو بیا داشتیم تا یکی از فامیلهایی که بلد است بیاید درست کند.
یکبار پدرم و برادر کوچک از روستا به اردبیل منزل ما آمدند موقع شام تلویزیون میدیدیم که پنجرهمان را زدند تقریبا نه و نیم شب بود همسرم رفت تا ببیند صاحبخانه چه کار دارد، من حدس زده بودم. وقتی همسرم برگشت رنگ و ریش پریده بود، کمی بهم ریختم پدرم از همسرم پرسید که صاحبخانه چه گفت همسرم گفت چیز خاصی نگفت عمو جان ، پدرم گفت او گفت تلویزیون را خاموش کنید میخواهیم بخوابیم درسته؟ همسرم با تعجب پرسید شما از کجا فهمیدید؟ پدرم گفت این وقت شب با آدم چکاری میتوانند داشته باشند، من و همسرم ناراحت بودیم و به روی خودمان نیاوردیم ولی پدرم در فکر فرو رفت. شب خوابیدیم صبح متوجه شدم پدر و برادرم نیستند، فهمیدم که قبل بیدار شدنمان به روستا برگشتهاند، پدرم شب از ناراحتی خوابش نبرده بود و برادرم را بیدار کرده بود ونصف شب به ترمینال رفته بودند. دم دم های صبح با اتوبوس به دهات میرسند و بعد از طلوع آفتاب نصف گوسفندانش را میفروشد. موقع ظهر دوباره با برادرم آمدند با پانصد هزار تومن پول ، مرا برداشت و برد به بنگاه گفت برایت یک زمین میخرم برای خودت خانه بساز تا زیر زمین کسی را اجاره نکنی و تا هروقت دلت خواست تلویزیون ببینی و پیش مهمانهایت خجالت زده نشوی. مصالح خریدم و برای خودم خانهای ساختم.
بعد از آن یک میز تلویزیون خریدم با ویدیو ، البته ویدیو قبل تلویزیون بود ولی کسی کاربردش را نميدانست، داخل میز تلویزیون ویدیو و فیلمهایش را میگذاشتیم، روی تلویزیون هم گلدان کوچک قرار میدادیم یا رحل قرآن، وقتی تلویزیون را استفاده نمیکردیم یک روی آن پارچه میانداختیم. برنامه جنگ آدینه را با افراد خانواده نگاه میکردیم صبحهای جمعه ، یک برنامه طنز ترکی زبان خیلی خوب بود ، یا کارتن مارتل ، همسرم هم آشپزی یاد میگرفت، از روستا که آمدیم حتی نميدانست سیب زمینی سرخ کرده و سوپ و اینجور چیزها چیست. اینها را خانمم کم کم از تلویزیون یاد گرفت و پخت.
سال هفتاد و چهار تلویزیون قدیمی فروختم و تلویزیون رنگی بزرگ خریدم که دور قابش چوبی بود بعد اینکه تلویزیون رنگی آمد اهمیت به تلویزیون بیشتر شد و رونق گرفت، کمکم در خانه همه دیده میشد هر شب با خانواده دور قاب تلویزیون مینشستیم و فیلمها و برنامههای مختلف را میدیدیم. سال هفتاد و نه خانهام را فروختم و یک پیکان خریدم بساز بفروشی میکردم، بعد از مدتی ورشکست شدم و ترجیح دادم به جای غریب بروم و کسی شاهد ورشکست شدنم نباشد. سال هشتاد و یک به تهران اسباب کشی کردیم و خانه کوچکی کرایه کردم و بنایی میکردم. شرایط خیلی سخت بود نمیتوانستم زندگی را مثل قبل تامین کنم، در اردبیل درخانه دویست متری زندگی میکردیم که فقط انباری داخل حیاطش چهل متر بود ولی خانهای که اینجا اجاره کردم کلا سی متر بود، یک آشپزخانه خیلی کوچک با اوپن و یک هال و یک حیاط کوچک. ولی سعی میکردم بچهها وخامت اوضاع را متوجه نشوند و تلاش میکردم کمی در رفاه باشند.
بعد از مدتی تلویزیون را فروختم و مدل دیگری خریدم که کنترل داشت. علاوه بر آن دستگاه سی دی خریدم و هر فیلمی و ترانهای را که دوست داشتم میخریدم و تماشا میکردیم. بیشتر فیلم هندی دوبله شده و فیلم و آهنگ باکویی میخریدم. دستگاه اتاری نیز خریدم و بچههایم در طول روز با اتاری بازی میکردند و از زندگی لذت میبردند، همسایگانی که دستگاه سی دی نداشتند سیم آنتششان را به آنتن ما وصل میکردند و ما هر برنامه و فیلمی را که نگاه میکردیم آنها نیز میتوانستند تماشا کنند. دهه هشتاد تلویزیون بیشتر رونق گرفت سریال ها و مسابقات جالبی داشت، هیچ وقت فکرش را هم نمیکردیم روزی تلویزیون از رونق بیوفتد، تبلیغات نیز پخش میشد، با نگاه کردن به برنامه ها و سریالها علاوه بر سرگرمی، کمکم تغییری در لباسها و اهداف ها و وسایل منزل شکل گرفت ، مثلا خانمم با ديدن سریالی از پرده و میز ناهارخوری و غیره خوشش می آمد و دوست داشت ما هم داشته باشیم، زمان ازدواج ما کسی برای جهیزیه رادیو نمیداد ولی من وقتی فرزندانم ازدواج کردند برایشان تلویزیون میخریدیم. سال نود و دو هم با مد شدن ال سی دی و میز آن، تلویزیون قدیمی و میز تلویزیون را به سمساری فروختم و تلویزیون ال سی دی خریدم و ماهواره نیز جای ویدیو و دستگاه سی دی را گرفت. دیگر دردسر وصل کردن آنتن و خرید سی دی ویدیو را نداریم ولی تلویزیون با وجود پیشرفت و افزایش تکنولوژی امروزه کمتر مورد استفاده قرار میگیرد و جایش را به اینترنت و گوشی های همراه داده است.
عکس از مهسا رسولی